در روایات آمده: بانویى فقیر و بى‏نوا در عصر حضرت داوود علیه‏ السلام زندگى مى‏ کرد. با اندک پولى که داشت هر روز (یا هر چند روز) اندکى پشم و پنبه مى ‏خرید و به کلاف نخ تبدیل مى‏ نمود و سپس آن را مى‏ فروخت و به این وسیله معاش ساده زندگى خود و بچه‏ هایش را تأمین مى‏ کرد. یک روز پس از زحمات بسیار و تهیه کلاف، آن را براى فروش به بازار مى‏ برد. ناگهان، کلاغى با سرعت نزد او آمد و آن کلاف را از او ربود و با خود برد.

بانوى بینوا بسیار ناراحت شد، سراسیمه نزد حضرت داوود علیه ‏السلام آمد و پس از بیان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن کلافش از ناحیه کلاغ، عرض کرد: عدالت خدا در کجاست؟...

حضرت داوود علیه ‏السلام به او فرمود: کنار بنشین تا درباره تو قضاوت کنم.

این از یک سو، از سوى دیگر گروهى در میان کشتى از دریا عبور مى‏ کردند که بر اثر سوراخ شدن کشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر کردند اگر نجات یافتند هزار دینار به فقیر بدهند. خداوند به آن‏ها لطف کرد و همان کلاغ را مأمور کرد تا آن کلاف را از دست آن بانو برباید و به درون کشتى بیندازد و سرنشینان به وسیله آن کلاف، تخته کشتى را محکم کرده و سوراخ را ببندند. آن‏ها از کلاف استفاده نموده و نجات یافتند.

وقتى که به ساحل رسیدند به محضر حضرت داوود علیه‏ السلام براى اداى نذر آمدند، هزار دینار خود را به حضرت داوود علیه‏ السلام دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند.

حضرت داوود علیه ‏السلام حکمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بیان کرد، و آن هزار دینار را به او داد، آن زن در حالى که بسیار خشنود بود، دریافت که عادل‏تر و احسان بخش‏تر از خداوند کسى نیست.

----------------------------

منبع :قصه های قرآن،اشتهاردی به نقل از:کتاب ثمرات الحیوة.